چشمام پر از اشک بود هی پاکشون میکردم ،چندتا نفس عمیق میکشیدم که اون اشکا سرازیر نشه آخرش نتونستم تنهایی تحملش کنم سرم پر از سوال بود حس میکردم آدم لوس و ضعیفیم ،پی ام دادم به زهرا گفت نه اتفاقا دختر قوی هستی حالا زیاد از زندگی شخصیت نمی دونم ولی یه موضوع شو می دونم که واقعا خیلی خوب باهاش کنار اومدی :) دیدم آروم نمیشم زنگ زدم اون یکی زهرا اونم گفت نه بابا تا جای که می دونم خیلی قوی هستی یه ۳۰مین باهاش حرف زدم یه ذره آروم شدم ولی باز اشک تو چشمام بود رفتم پیش کسی که کل زندگیمو می دونست اون هم گفت قوی ،سعی کردم اشکامو جمع کنم تمرکز کنم رو کار های فردام دوست دارم نسبت به تغییرات انعطافپذیری داشته باشم ولی ندارم یه چیزی جابه جا میشه پدرم در میاد تا به خودم بیام و بتونم باهاش کنار بیام ، یه جور وسواس فکریه ،وقتی یه اتفاق جدید تو زندگیم میوفته عصبی میشم کنترلش خیلی سخته نمی دونم چه قدر تجربه شو داشتید ولی چیز مزخرفیه ،فردا خیلی روز سختیه ولی باید با دید خوب برم اگه از اول با حس تنفر برم داغون میشم می دونم هیچ کار خدا بی علت نیست ، فردا میرم کارآموزی و اجازه نمیدم یه تغییر این قدر ضعیفم کنم از پسش برمیام مثل بقیه چیزا Feeling confused...
ادامه مطلبما را در سایت Feeling confused دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : feelingconfused بازدید : 74 تاريخ : پنجشنبه 24 آذر 1401 ساعت: 14:26